فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۳

چو لشکر چنین پاسخ آراستند

دو پرمایه از جای برخاستند

بدانست لهاک و فرشیدورد

کشان نیست هنگام ننگ و نبرد

همی راست گویند لشکر همه

تبه گردد از بی‌شبانی رمه

به پدرود کردند گرفتند ساز

بیابان گرفتند و راه دراز

درفشی گرفته به دست اندرون

پر از درد دل دیدگان پر ز خون

برفتند با نامور ده سوار

دلیران و شایستهٔ کارزار

به ره بر ز ایران سواران بدند

نگهبان آن نامداران بدند

برانگیختند اسب ترکان ز جای

طلایه بیفشارد با جای پای

یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست

که از خون زمین گشت با کوه راست

بکشتند ایرانیان هشت مرد

دلیران و شیران روز نبرد

وز آنجا برفتند هر دو دلیر

به راه بیابان به کردار شیر

ز ترکان جز این دو سرافراز گرد

ز دست طلایه دگر جان نبرد

پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو

که ای سرفرازان و گردان نو

از این لشکر ترک دو نامدار

برون رفت با نامور ده سوار

چنان با طلایه برآویختند

که با خاک خون را برآمیختند

تنی هشت کشتند ایرانیان

دو تن تیز رفتند بسته میان

چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد

بود گرد لهاک و فرشیدورد

برفتند با گردن افراختن

شکسته نشدشان دل از تاختن

گر ایشان از اینجا به توران شوند

بر این لشکر آید همانا گزند

هم اندر زمان گفت با سرکشان

که ای نامداران دشمن‌کشان

که جوید کنون نام نزدیک شاه

بپوشد سرش را به رومی کلاه

همه مانده بودند ایرانیان

شده سست و سوده ز آهن میان

ندادند پاسخ جز از گستهم

که بود اندر آورد شیر دژم

به سالار گفت ای سرافراز شاه

چو رفتی به آورد توران سپاه

سپردی مرا کوس و پرده‌سرای

به پیش سپه بر ببودن به پای

دلیران همه نام جستند و ننگ

مرا بهره نآمد به هنگام جنگ

کنون من بدین کار نام آورم

شومشان یکایک به دام آورم

بخندید گودرز و زو شاد شد

رخش تازه شد وز غم آزاد شد

بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور

که شیری و بدخواه تو همچو گور

برو کآفریننده یار تو باد

چو لهاک سیصد شکار تو باد

بپوشید گستهم درع نبرد

ز گردان که را دید پدرود کرد

برون رفت وز لشکر خویش تفت

به جنگ دو ترک سرافراز رفت

همی گفت لشکر همه سر به سر

که گستهم را ز این بد آید به سر

یکی لشکر از نزد افراسیاب

همی رفت بر سان کشتی بر آب

به یاری همه جنگجو آمدند

چو نزدیک دشت دغو آمدند

خبر شد بدیشان که پیران گذشت

نبرد دلیران دگرگونه گشت

همه بازگشتند یکسر ز راه

خروشان برفتند نزدیک شاه

چو بشنید بیژن که گستهم رفت

ز لشکر به آورد لهاک تفت

گمانی چنان برد بیژن که او

چو تنگ اندر آید به دشت دغو

نباید که لهاک و فرشیدورد

برآرند از او خاک روز نبرد

نشست از بر دیزهٔ راه‌جوی

به نزدیک گودرز بنهاد روی

چو چشمش به روی نیا برفتاد

خروشید و چندی سخن کرد یاد

نه خوب آید ای پهلوان از خرد

که هر نامداری که فرمان برد

مر او را به خیره بکشتن دهی

بهانه به چرخ فلک برنهی

دو تن نامداران توران سپاه

برفتند ز این سان دلاور به راه

ز هومان و پیران دلاورترند

به گوهر بزرگان آن کشورند

کنون گستهم شد به جنگ دو تن

نباید که آید بر او بر شکن

همه کام ما بازگردد به درد

چو کم گردد از لشکر آن رادمرد

چو بشنید گودرز گفتار اوی

کشیدن بدان کار تیمار اوی

پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان

هم از بد که می‌برد بیژن گمان

به گردان چنین گفت سالار شاه

که هر کس که جوید همی نام و گاه

پس گستهم رفت باید دمان

مر او را بدن یار با بدگمان

ندادند پاسخ کس از انجمن

نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن

به گودرز پس گفت بیژن که کس

جز از من نباشدش فریادرس

که آید ز گردان بدین کار پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش

مرا رفت باید که از کار اوی

دلم پر ز درد است و پر آب روی

بدو گفت گودرز کای شیرمرد

نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

نبینی که ماییم پیروزگر

بدین کار مشتاب تند ای پسر

بر ایشان بود گستهم چیره‌بخت

وز ایشان ستاند سرو تاج و تخت

بمان تا کنون از پس گستهم

سواری فرستم چو شیر دژم

که با او بود یار گاه نبرد

سر دشمنان اندر آرد به گرد

بدو گفت بیژن که ای پهلوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

کنون یار باید که زندست مرد

نه آنگه کجا زو برآرند گرد

چو گستهم شد کشته در کارزار

سرآمد بر او روز و برگشت کار

کجا سود دارد مر او را سپاه

کنون دار گر داشت خواهی نگاه

بفرمای تا من ز تیمار اوی

ببندم کمر تنگ بر کار اوی

ور ایدونک گویی مرو من سرم

ببرم بدین آبگون خنجرم

که من زندگانی پس از مرگ اوی

نخواهم که باشد بهانه مجوی

بدو گفت گودرز بشتاب پیش

اگر نیست مهر تو بر جان خویش

نیابی همی سیری از کارزار

کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر

که هزمان مر او را بسوزی جگر

چو بشنید بیژن فرو برد سر

زمین را ببوسید و آمد به در

برآرم همی گفت از کوه خاک

بدین جنگ جستن مرا زو چه باک

کمر بست و برساخت مر جنگ را

به زین اندر آورد شبرنگ را

به گیو آگهی شد که بیژن چو گرد

کمر بست بر جنگ فرشیدورد

پس گستهم تازیان شد به راه

به جنگ سواران توران سپاه

هم اندر زمان گیو برجست زود

نشست از بر تازی اسبی چو دود

بیامد به ره بر چو او را بدید

به تندی عنانش به یکسو کشید

بدو گفت چندین زدم داستان

نخواهی همی بود همداستان

که باشم به تو شادمان یک زمان

کجا رفت خواهی بدین سان دمان

به هر کار درد دلم را مجوی

به پیران سر از من چه باید بگوی

جز از تو به گیتیم فرزند نیست

روانم به درد تو خرسند نیست

بدی ده شبان روز بر پشت زین

کشیده به بدخواه بر تیغ کین

بسودی به خفتان و خود اندرون

نخواهی همی سیر گشتن ز خون

چو نیکی دهش بخت پیروز داد

بباید نشستن به آرام و شاد

به پیش زمانه چه تازی سرت

بس ایمن شدستی بدین خنجرت

کسی کو بجوید سرانجام خویش

نجوید ز گیتی چنین کام خویش

تو چندین به گرد زمانه مپوی

که او خود سوی ما نهادست روی

ز بهر مرا ز این سخن بازگرد

نشاید که دارای دل من به درد

بدو گفت بیژن که ای پر خرد

جز این بر تو مردم گمانی برد

که کار گذشته بیاری به یاد

نپیچی به خیره همی سر ز داد

بدان ای پدر کین سخن داد نیست

مگر جنگ لاون ترا یاد نیست

که با من چه کرد اندر آن گستهم

غم و شادمانیش با من به هم

ورایدون کجا گردش ایزدی

فراز آورد روزگار بدی

نبشته نگردد به پرهیز باز

نباید کشید این سخن را دراز

ز پیکار سر بر مگردان که من

فدی کرده دارم بدین کار تن

بدو گفت گیو ار بگردی تو باز

همان خوبتر کین نشیب و فراز

تو بی‌من مپویی به روز نبرد

منت یار باشم به هر کارکرد

بدو گفت بیژن که این خود مباد

که از نامداران خسرونژاد

سه گرد از پی بیم خورده دو تور

بتازند پویان بدین راه دور

به جان و سر شاه روشن‌روان

به جان نیا نامور پهلوان

به کین سیاوش کز این رزمگاه

تو برگردی و من بپویم به راه

نخواهم بر این کار فرمانت کرد

که گویی مرا بازگرد از نبرد

چو بشنید گیو این سخن بازگشت

بر او آفرین کرد و اندر گذشت

که پیروز بادی و شاد آمدی

مبیناد چشم تو هرگز بدی

همی تاخت بیژن پس گستهم

که ناید بر او بر ز توران ستم