کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهرهام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستیام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آنچنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم