مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام

خواند عیسی نام حق بر استخوان

از برای التماس آن جوان

حکم یزدان از پی آن خام مرد

صورت آن استخوان را زنده کرد

از میان بر جست یک شیر سیاه

پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه

کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود

مغز جوزی کاندرو مغزی نبود

گر ورا مغزی بدی اشکستنش

خود نبودی نقص الا بر تنش

گفت عیسی چون شتابش کوفتی

گفت زان رو که تو زو آشوفتی

گفت عیسی چون نخوردی خون مرد

گفت در قسمت نبودم رزق خورد

ای بسا کس همچو آن شیر ژیان

صید خود ناخورده رفته از جهان

قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه

وجه نه و کرده تحصیل وجوه

ای میسر کرده بر ما در جهان

سخره و بیگار ما را وا رهان

طعمه بنموده بما وان بوده شست

آنچنان بنما بما آن را که هست

گفت آن شیر ای مسیحا این شکار

بود خالص از برای اعتبار

گر مرا روزی بدی اندر جهان

خود چه کارستی مرا با مردگان

این سزای آنک یابد آب صاف

همچو خر در جو بمیزد از گزاف

گر بداند قیمت آن جوی خر

او به جای پا نهد در جوی سر

او بیابد آنچنان پیغامبری

میر آبی زندگانی‌پروری

چون نمیرد پیش او کز امر کن

ای امیر آب ما را زنده کن

هین سگ نفس ترا زنده مخواه

کو عدو جان تست از دیرگاه

خاک بر سر استخوانی را که آن

مانع این سگ بود از صید جان

سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی

دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی

آن چه چشمست آن که بیناییش نیست

ز امتحانها جز که رسواییش نیست

سهو باشد ظنها را گاه گاه

این چه ظنست این که کور آمد ز راه

دیده آ بر دیگران نوحه‌گری

مدتی بنشین و بر خود می‌گری

ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود

زانک شمع از گریه روشن‌تر شود

هر کجا نوحه کنند آنجا نشین

زانک تو اولیتری اندر حنین

زانک ایشان در فراق فانی‌اند

غافل از لعل بقای کانی‌اند

زانک بر دل نقش تقلیدست بند

رو به آب چشم بندش را برند

زانک تقلید آفت هر نیکویست

کَه بود تقلید اگر کوه قویست

گر ضریری لمترست و تیز خشم

گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم

گر سخن گوید ز مو باریکتر

آن سرش را زان سخن نبود خبر

مستیی دارد ز گفت خود ولیک

از بَرِ وی تا به مَی راهیست نیک

همچو جویست او نه او آبی خورد

آب ازو بر آب‌خوران بگذرد

آب در جو زان نمی‌گیرد قرار

زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار

همچو نایی نالهٔ زاری کند

لیک بیگار خریداری کند

نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث

جز طمع نبود مراد آن خبیث

نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک

لیک کو سوز دل و دامان چاک

از محقق تا مقلد فرقهاست

کین چو داوودست و آن دیگر صداست

منبع گفتار این سوزی بود

وان مقلد کهنه‌آموزی بود

هین مشو غره بدان گفت حزین

بار بر گاوست و بر گردون حنین

هم مقلد نیست محروم از ثواب

نوحه‌گر را مزد باشد در حساب

کافر و مؤمن خدا گویند لیک

درمیان هر دو فرقی هست نیک

آن گدا گوید خدا از بهر نان

متقی گوید خدا از عین جان

گر بدانستی گدا از گفت خویش

پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش

سالها گوید خدا آن نان‌خواه

همچو خر مصحف کشد از بهر کاه

گر به دل در تافتی گفت لبش

ذره ذره گشته بودی قالبش

نام دیوی ره برد در ساحری

تو به نام حق پشیزی می‌بری