جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

خواهم ای گل که ز شوق تو بگریم چندان

که شود غنچه گلزار امیدم خندان

بی تو عاشق چو به بستان گذرد بر لب جوی

آب زنجیر شود بر وی و بستان زندان

چین در ابرو مفکن چون ز تو حاجت طلبیم

ای خم ابروی تو قبله حاجتمندان

چه اثر آه مرا در دل سخت تو که تیر

گرچه الماس بود کم گذرد از سندان

لب لعلت چه لطیف است کزان خون بچکد

گر کند تیز بر او کس به تخیل دندان

حرص بر وصل تو پیرانه سرم تا حدیست

که به صد بوسه ز لعلت نیم از خرسندان

پیر شد جامی و شیرین پسران را پدر است

چه بلاها که کشید این پدر از فرزندان