مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۵۶ - در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

بشنو الفاظ حکیم پرده‌ای

سر همانجا نه که باده خورده‌ای

چونک از میخانه مستی ضال شد

تسخر و بازیچهٔ اطفال شد

می‌فتد او سو به سو بر هر رهی

در گل و می‌خنددش هر ابلهی

او چنین و کودکان اندر پیش

بی‌خبر از مستی و ذوق میش

خلق اطفالند جز مست خدا

نیست بالغ جز رهیده از هوا

گفت دنیا لعب و لهوست و شما

کودکیت و راست فرماید خدا

از لعب بیرون نرفتی کودکی

بی ذکات روح کی باشد ذکی

چون جماع طفل دان این شهوتی

که همی رانند اینجا ای فتی

آن جماع طفل چه بود بازیی

با جماع رستمی و غازیی

جنگ خلقان همچو جنگ کودکان

جمله بی‌معنی و بی‌مغز و مهان

جمله با شمشیر چوبین جنگشان

جمله در لا ینفعی آهنگشان

جمله شان گشته سواره بر نیی

کین براق ماست یا دلدل‌پیی

حاملند و خود ز جهل افراشته

راکب و محمول ره پنداشته

باش تا روزی که محمولان حق

اسپ‌تازان بگذرند از نُه طبق

تعرج الروح الیه و الملک

من عروج الروح یهتز الفلک

همچو طفلان جمله‌تان دامن‌سوار

گوشهٔ دامن گرفته اسپ‌وار

از حق ان الظن لا یغنی رسید

مرکب ظن بر فلکها کی دوید

اغلب الظنین فی ترجیح ذا

لا تماری الشمس فی توضیحها

آنگهی بینید مرکبهای خویش

مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش

وهم و فکر و حس و ادراک شما

همچو نی دان مرکب کودک هلا

علمهای اهل دل حمالشان

علمهای اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد یحمل اسفاره

بار باشد علم کان نبود ز هو

علم کان نبود ز هو بی واسطه

آن نپاید همچو رنگ ماشطه

لیک چون این بار را نیکو کشی

بار بر گیرند و بخشندت خوشی

هین مکش بهر هوا آن بار علم

تا ببینی در درون انبار علم

تا که بر رهوار علم آیی سوار

بعد از آن افتد ترا از دوش بار

از هواها کی رهی بی جام هو

ای ز هو قانع شده با نام هو

از صفت وز نام چه زاید خیال

و آن خیالش هست دلال وصال

دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ

تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای

یا ز گاف و لامِ گُل، گُل چیده‌ای

اسم خواندی رو مسمی را بجو

مه به بالا دان نه اندر آب جو

گر ز نام و حرف خواهی بگذری

پاک کن خود را ز خود هین یکسری

همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو

در ریاضت آینهٔ بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود

تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیا

بی کتاب و بی معید و اوستا

گفت پیغامبر که هست از امتم

کو بود هم گوهر و هم همتم

مر مرا زان نور بیند جانشان

که من ایشان را همی‌بینم بدان

بی صحیحین و احادیث و روات

بلک اندر مشرب آب حیات

سر امسینا لکردیا بدان

راز اصبحنا عرابیا بخوان

ور مثالی خواهی از علم نهان

قصه‌گو از رومیان و چینیان