جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۹

گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی

به خدا با همه بیرحمی خود رحم نمایی

درد پرورد توام، من که و اندیشه درمان

کاش صد درد دگر بر سر هر درد فزایی

دل بی حاصل ما را برت ای شوخ چه قیمت

که به یک عشوه اگر خواهی ازین صد بربایی

گرچه ما را نبود جای به خاک سر کویت

شکر باری که تو جا کرده درون دل مایی

دل نه زانسان به کمند تو گرفتار شد ای جان

که توان داشت به تدبیر خرد چشم رهایی

بامدادان همه کس در پی مقصودی و جامی

اشکریزان به سر کوی تو تا کی بدر آیی