جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۹

ز هر سو بدانند و رویت نکو

حماک الله ای دوست من کل سو

به خون جگر می کنم چهره تر

همین است پیش توام آبرو

رسان تیزتر آبی از تیغ خویش

که شد خشکم از آتش دل گلو

اگر کوزه می شکستم چه شد

به جرمانه گیرم به گردن سبو

بگو عاشقم بر فلان گفته ای

ز من این چه لایق بود خود بگو

منم آن گدا بر در میکده

که سازم پر از شی ء لله کدو

به هر جا مهی چون تو منزل نساخت

دل جامی آنجا نیامد فرو