نه زهد آید مرا مانع ز بزم عشرت اندیشان
غم خود دور می دارم ز بزم عشرت ایشان
به جایی کاطلس شاهان نشاید فرش ره حاشا
که راه قرب یابد دلق گردآلود درویشان
مباش آن شوخ گو شرمنده ز آیین جفا کوشی
که نبود شیوه آزار در دین وفاکیشان
نه اندیشم دعایی غیر ازین کان شاه خوبان را
مبادا هیچ گه آسیبی از کید بداندیشان
مرا پیوند خویشی بود با صبر و خرد لیکن
دلم تا آشنای عشق شد بگسستم از خویشان
ز راه دل رسد اشک جگرگون دیده ما را
بلی این خانه را می آید آب تیره از پیشان
چو آید دور جامی جام گلگون دیگری را ده
بود خونابه دل بس می لعل جگرریشان