بیا ای ساقی مهوش بده جام می رخشان
به روی شاه ابوالقاسم معزالدوله بابرخان
شهنشاه فلک مسند که زد از دولت سرمد
قدم بر تارک فرقد علم بر طارم کیوان
رخش آیینه دلها لبش حلال مشکلها
کفش دریا و ساحلها ز موجش قلزم احسان
ز باغ جاه او برگی ست این زنگارگون گلشن
ز قصر قدر او خشتی ست این فیروزه رنگ ایوان
چو دارد خلق درویشانه با آیین سلطانی
گدای حضرت اویند اگر درویش اگر سلطان
تمنای کمال مدحتش کردم خرد گفتا
منه پای امل زین بیش بیرون از حد امکان
ز نظم دلکش جامی سرود بزم او بادا
نوای عشرت باقی نوید عیش جاویدان