بس که شبها دور ازان گل خاک بر سر میکنم
همچو سبزه صبحدم از خاک سر بر میکنم
در چمن میافتم از شوق رخش در پای گل
دامن گل را ز خوناب جگر تر میکنم
چون نمیبینم قدش را در چمن بر یاد او
میروم نظاره سرو و صنوبر میکنم
بستهام با آنکه اهل ملتم دل در بتان
گرچه از خیل خلیلم کار آزر میکنم
درد عشقت ساخت روی خاکساران را چو زر
یعنی اکسیر وجودم خاک را زر میکنم
چون تو پیش آیی زبان را قوت تقریر نیست
گرچه هردم صد سخن با خود مقرر میکنم
میدهی عشوه که جامی خاصه من آن توام
سادگی بین کین سخن را از تو باور میکنم!