جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۲

چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم

به سر کوی تو آیم در و دیوار تو بینم

من که باشم که توانم گلی از باغ تو چیدن

اینقدر بس که یکی خار ز گلزار تو بینم

تا شدی شهره چو خورشید همه ماهوشان را

ذره سان بی سر و پا گشته هوادار تو بینم

زاهدان در هوس طوبی و اندیشه جنت

من در آن غم که چه سان قامت و رخسار تو بینم

چون به راه تو شود خاک تنم باد سلامت

چشم خونبار که باری قد و رفتار تو بینم

تویی آن یوسف ثانی که عزیزان جهان را

جان نهاده به کف دست خریدار تو بینم

نرسد هیچ کس ای جان به گرفتاری جامی

زین همه عاشق بیدل که گرفتار تو بینم