جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹

می رسی خندان و می گویی به پایم چشم مال

چشم می مالم مباد این خواب باشد یا خیال

از هلال هجر تو شد چشم خونبارم چو جوی

بر لب این جو دمی بنشین پی دفع ملال

پیش رویت خط لب گویی ز تاب آفتاب

سبزپوشان پا فرو کردند در آب زلال

کرده ام در ره نشان پای تو محو از سجود

سر نمی یارم بر آوردن دگر زین انفعال

چون شوم از حرف سودای تو خالی کان دو زلف

نقش بسته در سواد دیده من چون دو دال

شمع مجلس خواست دوش آتش زدن پروانه را

ساخت آتش گیره آن شعله مسکین پر و بال

جامی از شیرین لبان دارد سوال بوسه ای

لعل نوشین تو می داند جواب این سوال