جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ سنگین دل

که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رخش مشکل

اگر تن در فراق او دهم عمری ست بیهوده

وگر دل بر وصال او نهم فکری ست بی حاصل

دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم

که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل

اگر نی آب بر آتش زدی باران اشک من

ز برق آه گرمم سوختی هم ناقه هم محمل

بدان در گرانمایه چگونه ره برم چون شد

ز آب دیده دریاها میان ما و او حایل

شکسته کشتی امید در گرداب غم ما را

تو ای ناصح مزن سنگ ملامت باری از ساحل

شراب خوش دلی ارباب عشرت را ده ای دوران

که هست از ساغر غم جامی اکنون مست لایعقل