جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

درین مقرنس زنگارگون مینا رنگ

بر آبگینه ارباب همت آید سنگ

نهاد چرخ مقوس کج است همچو کمان

ازان نشسته به خاکند راستان چو خدنگ

کسی که گام درین بحر می زند پی کام

به کام می رسد آخر ولی به کام نهنگ

مبین غزاله گردون و مهر او هر صبح

که شب به کین تو خواهد گرفت شکل پلنگ

محیط دور افق گرچه قاف تا قاف است

بود چو دایره میم بر دل ما تنگ

زکس نمی شنوم بوی انس کاش افتم

برون ز مسکن مانوس خود به صد فرسنگ

به شهر نیست نوایی خوش آنکه راست کند

درای محمل جامی سوی حجاز آهنگ