جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

روز ما را ساخت چون شب تیره آن ماه از فراق

چند سوزیم از فراق آه از فراق آه از فراق

آگهند از ماه تا ماهی که هر شب می رود

آب چشمم تا به ماهی آه تا ماه از فراق

وصل جانان شایدم روزی شود پیش از اجل

یک دو روز ای جان غمدیده امان خواه از فراق

محنت دوری مپرس از ساکنان کوی دوست

نازپرورد وصال آخر چه آگاه از فراق

تا به کی سرگشته گردم در فراق ای برق وصل

نور ده یک لحظه تا بیرون برم راه از فراق

روز وصل یار ما را غیرت اغیار گشت

چون وصال این وحشت آرد لوحش الله از فراق

در صبوری گرچه جامی بود پا برجا چو کوه

گردش گردون به بادش داد چون کاه از فراق