رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس
کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس
تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش
چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس
از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب
آری از گل گل دمد وز سنگ خارا خار و خس
یک نفس خواهم برآرم بی تو لیکن چون کنم
تو مرا جانی و بی جان بر نمی آید نفس
چون تنم گر بودی اندر ضعف تار عنکبوت
از همش بگسیختی باد پر و بال مگس
گر به تو فریاد من از ضعف نتواند رسید
ای همه فریادم از تو تو به فریادم برس
بر درش حرفی نوشتم بر کمال شوق دال
گر بود در خانه کس جامی همین یک حرف بس