جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

ای سهی سرو تو را سنبل مشکین بر سر

عقلم از سر بربودی و دل و دین بر سر

هست سنبل به چمن شاه ریاحین لیکن

آمده کاکلت از شاه ریاحین بر سر

تا تو را دیده ام از حسن جهانی به نیاز

می کشم پیش تو سر چشم جهانبین بر سر

شاه دوران اگر این شکل و شمایل بیند

تخت جاهت دهد و افسر تمکین بر سر

هر شب آهم فکند شعله به بالین و بود

تا سحر مشعلم از شعله بالین بر سر

سین دندان به تبسم بنما روز پسین

کاید آن خوشترم از خواندن یاسین بر سر

جامی این نظم بخوان تا فلک از بهر نثار

دانه ها ریزدت از رشته پروین بر سر