جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

بر کنار دجله دور از یار و مهجور از دیار

دارم از اشک جگرگون دجله خون در کنار

چون سواد دیده ام دریا کند بغداد را

سیل چشم دجله بارم گر شود با دجله یار

گر نبردی آرزوی یثربم از کف زمام

کی فتادی بر خراب آباد بغدادم گذر

این نه باغ داد خارستان بیداد است لیک

نیست جز ارباب دل را دل ز خار او فگار

وقت کوچ آمد ببند ای ساربان بار سفر

تا به کی باشد دل از بغدادیانم زیر بار

هر دم از شوق سفر چون اشتران سرخ موی

می کشد بر روی زردم قطره های خون قطار

پشت خم گردد چو گردن ناقه را در بادیه

گر شود با بارهای دل بر او جامی سوار