جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد

زان خرامان سرو خوش رفتار یادم می دهد

شاهد گل می نماید از نقاب غنچه روی

نازکی آن گل رخسار یادم می دهد

می گشاید نرگس مخمور چشم از خواب ناز

شیوه آن نرگس بیمار یادم می دهد

می شود در پرده گل هر دم به رغم عندلیب

محنت محرومی دیدار یادم می دهد

سوی بستان می روم کز گریه آسایم دمی

باز ابر آن گریه های زار یادم می دهد

شعله زد آتش به دل وه این رفیق سنگدل

چند ازان شوخ فرامشکار یادم می دهد

عمر خود گویند جامی صرف کردی در سخن

چون کنم پیش وی این گفتار یادم می دهد