جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

شب دل سوخته آهی ز سر درد کشید

صبح بشنید همان دم نفس سرد کشید

من و جام می و شکر کرم پیر مغان

که به میخانه مرا همت آن مرد کشید

دارم از دوست غباری که چو من گرد شدم

در ره او ز چه رو دامن ازین درد کشید

ماه در خط شود از رشک تو زینسان که رخت

گرد خورشید خط غالیه پرورد کشید

روز بازار رخ خوب تو چون دید فلک

رقم حسن چرا بر مه شبگرد کشید

مژه خواهد که کند قصه هجران تحریر

کین همه جدول خونین به رخ زرد کشید

جامیا دل به غم و درد نه اندر ره عشق

که نشد مرد ره آن کس که نه این درد کشید