جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

دوش در بزم گدا شاه فرو آمده بود

نور نازل شده و ماه فرو آمده بود

نازنینی به صف خاک نشینان نیاز

از سریر شرف و جاه فرو آمده بود

ز آسمان بر من محنت زده از رحمت و لطف

آیتی بود که ناگاه فرو آمده بود

گرچه شاهان به هواخواهی او خاسته اند

پیش درویش هواخواه فرو آمده بود

عمرها بهر زمین بوسی خیل و حشمش

خیل اشکم به سر راه فرو آمده بود

کردم آهی ز غمش آتش صد خرمن شد

هر کجا دودی ازان آه فرو آمده بود

در چمن بی قد آن سرو سهی جامی را

خاطر از همت کوتاه فرو آمده بود