جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد

جویای آب تشنه لب اندر سراب مرد

یاری که پاک کرد به دامن رخم ز اشک

خون جگر چکید چو دامان خود فشرد

لاغر شدم چنان که چو چنگ از برون پوست

بر تن رگی که هست مرا می توان شمرد

عاشق نهاده جان به کف آمد به پیش تو

درویش خدمتی که توانست پیش برد

می چون خورم که دوش چو ساقی به دست من

دور از لب تو جام می لاله گون سپرد

گه جام همچو می ز دل گرم من گداخت

گه می چو جام از نفس سرد من فسرد

جامی که کند سینه به ناخن سبب چه بود

حرفی که جز وفای تو از دل همی سترد