جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

آن سنگدل چو پیش اسیران غم نشست

یارب سبب چه بود که بسیار کم نشست

خواهم نشست با تو همی گفت یک دو روز

اکنون که کرد وعده وفا یک دو دم نشست

گر نیست در کفم گلی از روضه حرم

این بس که خار بادیه ام در قدم نشست

گر خفت زیر ریگ بیابان تنش چه باک

آن را که مرغ روح به بام حرم نشست

شد بر دلم مجال طپیدن عظیم تنگ

در سینه بس که تیر تو پهلوی هم نشست

سیل سرشک من نرود ز آستان تو

چون سایلی که بر در اهل کرم نشست

جامی به روی خود چو در وصل بسته دید

در کنج صبر روی به دیوار غم نشست