به جانب سفر آن ترک تندخو رفته ست
خبر دهید مرا کز کدام سو رفته ست
به گردش ار چه رسیدن نمی توان باری
کشم به دیده غبار رهی که او رفته ست
هزار دل کند از شهر صبر آواره
به هر دیار که با آن رخ نکو رفته ست
چه آب بر جگرم باشد اینچنین که مرا
هم آب دیده ز هجرش هم آبرو رفته ست
به گشت باغ مخوان باغبان مرا زین بیش
که بی جمال وی از باغ رنگ و بو رفته ست
نداده کس خبر از عمر رفته خویشم
اگر چه عمر عزیزم به جست و جو رفته ست
به روز حشر مگر سر برآورد جامی
چنین که از غم هجران به خود فرو رفته ست