جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

مه شمع شب افروز و رخت نور تجلی ست

او را به جمال تو کجا زهره دعوی ست

رضوان به هوای قد رعنای تو ای سرو

جاوید وطن ساخته در سایه طوبی ست

منما به کس آن روی و در آیینه نظر کن

زان رو که تماشای رخت هم به تو اولی ست

هر جا نفسی می گذرد زان لب شیرین

آنجا چه مجال دم جان پرور عیسی ست

گفتی پس عمریت تسلی دهم از وصل

عمری ست که ما را به همین وعده تسلی ست

هر گل که برآید ز گل تربت مجنون

بوی خوشش آمیخته با نکهت لیلی ست

در کسوت رندی قدح آشامی جامی

به زان حیل و زرق که در خرقه تقوی ست