جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

شد خاک قدم طوبی آن سرو سهی قد را

مااعظمه شانا ما ارفعه قدرا

ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی

در قید تعلق کش ارواح مجرد را

من نقش خطت بستم روزی که قلم با خود

می زد رقم هستی این لوح زبرجد را

مپسند ز قتل من آزار بر آن ساعد

یک تیغ زن از غمزه خون ریز چو من صد را

من زنده و تو خیزی خون دگران ریزی

هر لحظه ازین غصه خواهم بکشم خود را

دردت ز ازل آید تا روز ابد پاید

چون شکر گذارد کس این دولت سرمد را

در وصف خطت نو کرد آیین سخن جامی

ذوقی دگر است آری اشعار مجدد را