کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۲

من ترک زهد کرده و رندی گزیده‌ام

خاشاک راه داده و گوهر خریده‌ام

تا کرده‌ام ز منزل هستی سفر گزین

نارفته نیم‌گام به مقصد رسیده‌ام

۳

نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست

هر صبحدم در آینه جام دیده‌ام

امشب به یاد لعل لب او علی‌الدوام

تا روز باده خورده‌ام و نقل چیده‌ام

می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من

دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده‌ام

۶

گر ز آنکه باره چاشنی وصل می‌دهد

باری به من که شربت هجران چشیده‌ام

از بیم زاهدان که نگیرند بر کمال

پوشیده خرقه بر می و دم درکشیده‌ام