کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند

چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند!

صد شربت شیرین ز لبت خسته‌دلان‌ را

نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند

گفتم شنود مژدهٔ دشنام تو گوشم

آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند

زلف تو چه امکانِ کشیدن که رقیبان

سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند

بخشای بر آن مرغ که خونش گه بسمل

بر خاک بریزند و تپیدن نگذارند

دل شد ز تو صدپاره و فریاد که این قوم

نعر‌ه‌زدن و جامه‌دریدن نگذارند

مگریز کمال از سر زلفش که درین دام

مرغی که درافتاد پریدن نگذارند