کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

چشم تو که آرام دل خلق جهان برد

سحری است که از سیمبران نقد روان برد

زلف تو که روز سهم در نظر آورد

هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد

بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند

احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد

بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن

سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد

میرفت بدریای غمش کشتی عمرم

نا عاقبت کار فراقش به کران برد

گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات

زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد

تا زلف چو چوگان و زنار فروبست

بند کمرت گوی لطافت ز میان برد

فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار

هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد

لطف غزلیات کمال است که او را

آوازه حسن تو در اطراف جهان برد