صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱۲

تردد از دل بی‌آرزو نمی‌آید

چو پای خفته ز من جستجو نمی‌آید

اگر رسد به لبم جان ز تنگدستی‌ها

ز من فروختن آبرو نمی‌آید

نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من

چرا سرم به عمارت فرونمی‌آید

چو تنگ‌حوصلگان دور مگذران از خود

که آب رفته در اینجا به جو نمی‌آید

مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من

که رنگم از می لعلی به رو نمی‌آید

به خوی نازک آیینه آشنا شده است

دگر ز طوطی من گفتگو نمی‌آید

نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد

علاج سینه من از رفو نمی‌آید