خاک ما نامهها به جانب یار
مینویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل! که بر در مقصود
کوشش نالهام ندارد بار
ذوق آیینهسازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار
شوق، مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار؟
پیر گشتی چه جای خودداریست
نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار
هستی آفت شمر، چه موج و چه بحر
کم ما هم مدان کم از بسیار
مُنعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب کی شود بیدار؟
بگذر از سرکشیکه شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوان گرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری، بگذار