بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۸

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند

خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند

می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب

گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند

در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت

تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند

می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد

از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند

آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد

بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند

خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است

کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند

آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن

روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند

عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان

نام جای خود چه لازم در نگینها واکند

برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی

آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند

گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت

اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند

کام عیشی تر نشد از خشک‌مغزیهای دهر

شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند

بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است

زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند