بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۷

باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد

که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد

درد اندوه خوش است از طرب بیکاری

حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد

۳

خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک

عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد

ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست

پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد

گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام

هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد

۶

نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم

قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد

ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست

عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد

دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید

زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد

۹

چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست

لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد

خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم

آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد

مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست

گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد

۱۲

آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر

زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد

ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس

می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد

نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر

لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد

راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل

عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد