بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۴

بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست

رنگ خونم نیست بی‌چاک‌گریبان زیرپوست

در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است

کرده‌ام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست

می‌روم چون آبله مژگان خاری ترکنم

در رهت تا چند دزدم چشم‌گریان زیر پوست

در هوای نشتر مژگان خواب‌آلوده‌ای

موج‌خونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست

عاشقان در حسرت دیدار سامان کرده‌اند

پردهٔ‌چشمی‌که دارد شور توفان زیر پوست

از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق

چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست

شمع راکی پردهٔ فانوس حایل می‌شود

مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست

چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس

نقش‌ما یک‌پرده عریان‌است پنهان زیر پوست

از تماشای دل صد پاره‌ام غافل مباش

برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست

تا مرا در عالم صورت مقید کرده‌اند

زندگی درکسوت‌نبض است نالان زیر پوست

فخر و ننگی می‌فروشد ظاهر ما ورنه نیست

غیر مشت‌خون چه‌انسان و چه‌حیوان‌زیر پوست

عیب ما بی‌پرده است ازکسوت افلاس ما

نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست

ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن

بیشتر خونهای‌فاسد راست‌جولان‌زیر پوست

خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسوایی‌ست

کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست