سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۶

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا

که تو شیرمردی و من پیرزن