سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۶

یاد دارم که در ایّامِ جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حَرورش دهان بخوشانیدی و سَمومش مغز استخوان بجوشانیدی.

از ضعفِ بشریّت تابِ آفتابِ هَجِیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقّب که کسی حَرِّ تموز از من به بَرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمتِ دهلیزِ خانه‌ای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبانِ فصاحت از بیانِ صَباحتِ او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آبِ حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره‌ای چند از گلِ رویش در آن چکیده.

فی‌الجمله شراب از دستِ نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم:

ظَمَأٌ بِقَلْبی لا یَکادُ یُسیغُهُ

رَشْفُ الزُّلالِ وَلَوْ شَرِبْتُ بُحُوراً

خرّم آن فرخنده‌طالع را که چشم

بر چنین روی اوفتد هر بامداد

مستِ می بیدار گردد نیم‌شب

مستِ ساقی، روزِ محشر بامداد