ای بهارستانِ اقبال ای چمن سیما بیا
فصلِ سیرِ دل گذشت اکنون به چشمِ ما بیا
میکشد خمیازهٔ صبح انتظارِ آفتاب
در خمارآبادِ مخموران قدحپیما بیا
بحر هر سو رونهد امواج گردِ راهِ او ست
هر دو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوتِ اندیشه حیرتخانهٔ دیدارِ تو ست
ای کلیدِ دل درِ امید ما بگشا بیا
عرض تخصیص از فضولیهای آدابِ وفا ست
چون نگه در دیده یا چون روح در اعضا بیا
بیش از این نتوان حریفِ داغِ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصتِ هستی ندارد دستگاهِ انتظار
مفتِ امروزیم پس ای وعدهٔ فردا بیا
رنگ و بو جمع است در هر جا چمن دارد بهار
ما همه پیشِ توایم ای جمله ما با ما بیا
وصلِ مشتاقان ز اسبابِ دگر مستغنی است
احتیاج این است کـای سامانِ استغنا بیا
کو مقامی کز شکوهِ معنیات لبریز نیست
غفلت است اینها که بیدل گویدت اینجا بیا