بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

نسیم شانه کند زلفِ موجِ دریا را

غبار سرمه دهد چشمِ کوه و صحرا را

ز زخمِ ارهٔ دندانِ موج ایمن نیست

گهر به دامنِ راحت چه‌سان کشد پا را

لبش به حلقهٔ آغوشِ خط بدان مانَد

که خضر تنگ به بر می‌کشد مسیحا را

عدم‌سرایِ دلم کنجِ عزلتی دارد

که راه نیست در او وهمِ بالِ عنقا را

حدیثِ نرم نمی‌آید از زبانِ درشت

شرارخیز بود طبع، سنگِ خارا را

همیشه تشنه‌لبِ خونِ ما بوَد بیدل

چو شیشه هرکه به دست آورَد دلِ ما را