بتی از دور اگر بینی مرو پیش
که من دیدم سزای خویش از خویش
بکوی دلبری افتد گذارت
بهر دو دست گیر ای دل سر خویش
۳
در آن کو صد بلا میآید از پس
در آن کو صد خطر میخیزد از پیش
شود تن زار و جان مأوای انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ریش
گهی از غمزهٔ بر دل خورد نیر
گه از مژگانی آید بر جگر نیش
۶
گه از زلفی بجان آید کمندی
گه از گیسوئی افتد دل بتشویش
چها از عشق اینان من کشیدم
هنوزم تا چه آید بعد ازین پیش
طبیبانرا ز غم دل خون شود خون
اگر دستی نهندم بر دل ریش
۹
برسوائی کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازین پیش
مگر عشق خدائی گیردم دست
که سازم عاشقی را مذهب و کیش
رساند تا مرا آخر بجائی
که نبود حد انسانی ازین بیش
خدایا فیض را عشق رسائی
کرم کن از محبت خانهٔ خویش