فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

علی الصباح نوید هو الغفور رسید

شراب در تن مخمور جان تازه دمید

شراب مست درآمد که اینک آوردم

نوید مغفرت از حضرت غنی حمید

نذیر خوف برون رفت از دل مخمور

بشیر باده در آمد ز خُم به‌سر دوید

به عضو عضو زسر تا به پا بشارت داد

به جزو جزو تن و جان و دل رسید نوید

نوای ابشر مطرب نواخت کاینک عود

صلای اشرب ساقی بداد کاینک عید

کسی که منع من از باده کرد جامم داد

کسی که منکر مستی‌ام بود مستم دید

به چشم خویش کنون دید و منع نتوانست

شراب خوردن ما را که محتسب نشنید

دلی که بودش از راه اتقواالله بیم

در آمد از در لاتقنطوا درو امید

ز بیم روز جزا گر تهی شدش قالب

ز ساغر پر امید زنده شد جاوید

خرد که بود به زندان دیو و دد دربند

کنون به مقصد صدق ملیک آرامید

روان که بود درین کهنه دیر افتاده

کفش به همّت ساقی به ساق عرش رسید

تنی که بود ز زقوم دیو دردی‌کش

ز دست حور و ملایک شراب ناب کشید

سری که بود لگدکوب چرخ مردم‌خوار

به بال عشق و طرب تا به بام عشق پرید

کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان

ز جانب یمنش نفخهٔ وصال وزید

ازین‌مقوله مزن دم دگر زبان در کش

که فیض را سخن بی‌خودی دراز کشید