ای طلعت تو خنده به خورشید و ماه کن
زلف تو روز روشن مردم سیاه کن
خال تو آتشی است دل آفتابسوز
خط تو سایهای است سیه روی ماه کن
یعقوبها ز هجر تو بیتالحزننشین
ای صدهزار یوسف مصری به چاه کن
نخل قد بلند تو بنیاد سرو کن
ریحان باغ سبز خطت گل گیاه کن
هرگز نرفته است به سر ماه را کلاه
ای خود در این میان سر ما بیکلاه کن
از شانه آشیان دل ما به هم مریز
ای شانه تو خرمن سنبل تباه کن
پیر خرد که مسئلهآموز حکمت است
در نکته دهان تو شد اشتباه کن
کارم ز عشق تو به جز افغان و آه نیست
ای کار عاشقان خود افغان و آه کن
بهجت گدای حسن تو شد شهریار عشق
ای خاک درگه تو گدا پادشاه کن