فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند

آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند

زال گردون به کلافی نخرد یوسف را

گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند

روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را

کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند

کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند

که نه بر تربتشان مژدهٔ دیدار آرند

مردم آخر همه مردند ز بیماری دل

به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند

گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم

که جهان را به صف حشر گنه کار آرند

اندکی صبر کن از قابل صاحب نظران

تا ز میدان غمت کشتهٔ بسیار آرند

ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد

خط آزادی مرغان گرفتار آرند

بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی

گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند

سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش

یک دو جامم ز در خانه خمار آرند

خون بها را نبرد نام فروغی در حشر

اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند