به زال ستمدیده رفت آگهی
که گشت از فرامرز گیتی تهی
پر آواز بگستتش از لب نفس
همی زد سر خویشتن بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
ز گیتی همی روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شَخودند بادام و قند
ز نرگس شب و روز در ریختند
به مُشک سیه خاک در ریختند
شب و روز مویه شده کارشان
زدن دست بر سینه کردارشان
چنین یافتم این چنین سر گذشت
بسا روزگارا کزین برگذشت