سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » المضحکات » شمارهٔ ۷

فقیری در مُستَحَم تیز بلند می‌داد. طبلی به پسرکی داد که «چون من به مستحم روم تو طبل بزن تا آواز تیز من نیاید». پس هرگاه که آواز تیز بلندتر بودی پسرک را بزدی که «طبل را چنان زن که آواز تیز من نیاید». پسر گفت: «تو چنان تیز می‌دهی که آواز طبل فرو می‌ماند. مرا گناهی در این نیست».

تَمَّت المَضحَکات و استَغفِرُ اللهَ مِن جَمیع ِ الذُّنوب.