عادت ابروی تست فته در انداختن
آفت عالم شدن تیغ به قهر آختن
زلف ترا شیوه است دل به بر آویختن
روی ترا در خور است دیدن و جان باختن
یکتنه خال تُراست شکوت غارتگری
از طرفی خاستن بر سپهی تاخن
ماند گرفتار خار گل که به رویت شکفت
گشت زمینگیر سرو، پیش تو زَ افراختن
ز آتش عشق تو جان گر بگذارد رواست
نیست در این سوز و تب چاره بگداختن
چشم شناسا نداشت هر که به جمعت ندید
کوردلان را سزاست دیدن و نشناختن
غفلت و نیسان ماست عادت بیچارگی
از تو فرامُش مباد عادت بنواختن
در غلیانم مغی بر در میخانه گفت
جان و سر اینجا بناست یکسره درباختن
در ره عشق ای صفی این بُوَد اول قدم
ز آتش دل سوختن با غم جان ساختن