سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

فصل خزان رسید به گلشن صدا نماند

در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند

گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند

در باغ روزگار گر دست وا نماند

موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند

سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند

نومید گشتم از در ارباب اهل جاه

بر آستان چگونه نشینم که جا نماند

مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند

جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند

گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص

خاصیتی که بود به آهنربا نماند

در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم

وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند

پیمانه ها کنند سخن در شکست هم

در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند

آوردم این زمان به خدا روی سیدا

اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند