فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸

می‌شد از طَرة او کام دل آسان دیدن

می‌توانستی اگر خواب پریشان دیدن

ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم

نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!

زده‌ای دستة گل بر سرو داغم چه کنم

بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن

غم ایّام چه بودی همه با من بودی

که پریشان بودن به که پریشان دیدن

پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض

هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن