فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

بهرزه سلسله بر هم نمی‌زند آن زلف

به جمع کردن دل می‌کند پریشان زلف

که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور

دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟

سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید

که آتش از رخ او می‌برد به دامان زلف

برای شورشم اسباب جمع می‌گردد

گهی که بر رخ او می‌شود پریشان زلف

به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم

که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف

پی شکستن دل‌های ما گرفتاران

به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف

چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی

اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف

ز صید، دام نهان می‌کنند صیّادان

پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف

چنان که چارة دیوانه می‌کند زنجیر

علاج این دل شوریده می‌کند آن زلف

اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست

ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف

به پاسبانی حسن تو شب نمی‌خوابد

چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف

میان ما و تو سودا بهم رسید ولی

درین معامله ترسم شود پشیمان زلف

چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد

ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف

ندیده بازی چوگان او کسی در خواب

که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف

چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد

که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف