بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی

نیستی در بر من بی خبر ازکار منی

شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم

گر نه ای در بر من در بر دلدار منی

جا نگیری بر من نه به بر دلبر من

هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی

به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان

تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی

به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد

روشنی بخش من و شمع شب تار منی

به امیدم که اگر دست دهد روز وصال

می لذت چو خورم ساغر سرشار منی

آنچنان یافته بودم که به بیماری من

نوشدارو به من آری وپرستار منی

بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من

که نیی دوست به من دشمن غدار منی

وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است

نیستی یار من ای دل به خدا بار منی