بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

آن مه فکنده از زلف بررخ حجاب نیمی

یا قرص آفتاب است زیر سحاب نیمی

یا رفته درخسوف است یا مانده درکسوف است

نیمی ز ماهتابان وز آفتاب نیمی

۳

دل دور از جمالش وز وعده وصالش

نیمی شده است آباد مانده خراب نیمی

ز ابرو وطره جانان بگرفت از تنم جان

نیمی به ضرب شمشیر زیر طناب نیمی

دل کی ز زلف دلبر گرددرها که هر سو

نیمی شکنج وچین است پرپیچ وتاب نیمی

۶

در خواب رخ نماید یا از درم درآید

بیدار مانده چشمم نیمی به خواب نیمی

سرمایه وجودم از آه واشک دیده

نیمی بسوخت ز آتش شد غرق آب نیمی

ز آنچشم مست میگون بریان دلم شد وخون

نیمی شراب او شد او راکباب نیمی

۹

غارتگری نمودند دین و دلم ربودند

نیمی شراب و ساقی چنگ ورباب نیمی

دردوغم دوعالم خواهی اگر بدانی

نیمی شب فراق است روز حساب نیمی

کن ساقیا خرابم اما نه ز آن شرابم

کو چون حروفش آمد نیمی شر آب نیمی

۱۲

ز‌آن باده کن مرا مست کز مستیش شوم هست

نیمی ز جام احمد وز بوتراب نیمی

اقبال من بلند است فیروز وارجمند است

نیمی از آن شهنشاه وز اینجناب نیمی